برای آغوشِ بیانتهای تو آدمِ بیگناه کم میآید!
من همان زنِ کافری هستم که میتوانست شبهای محرم پابهپایت عزا بگیرد و سینهی کبودشدهات را ببوسد. میتوانست هقهق ِ بعد از گریههای غریبانهات را آغوش بشود و پای تمام غصههایت بنشیند و ببارد. میتوانست سحرهای رمضان بیدارت کند و تا نماز خواندنت کنارت بنشیند و نگاهت کند. میتوانست شربتِ لبهایش را سرِ سفرهی افطارت بگذارد. میتوانست شبهای قَدرَت را قرآنبهسر سر به سرت بگذارد و بمیرد. میتوانست حتی برایت قرآن بخواند که تو کلام خدایت را از لابهلای صدای او بنوشی.
برای جنونِ تو آدمِ عاقل کم میآید!
من همان زنِ دیوانهای هستم که میتوانست ذوق کردنت برای یک فونت معمولی را بمیرد! میتوانست برای دوتا کیک خامهای خریدنت جوری فریاد خوشحالی سر بدهد انگار برایش لکسوس مشکی رویاییاش را خریدهای. میتوانست هر کلامت را به شعر پاسخ بگوید. میتوانست خودْ شعر شود و به جانت بریزد. میتوانست بِـ نگفته باشی بسماللهت را خوانده باشد. میتوانست طوری به شنیدن بیهودهترین حرفهایت بنشیند، که انگار داری از آخرین نظریه کوانتومات حرف میزنی. میتوانست سالها خطوط تنت را بیشتر از کوچههای منتهی به خانهاش یاد بگیرد!
برای ریههای تاولزدهات، هوای پاک کم میآورد!
من همان هوای شرجی پیش از طلوعم که ذرههای نمناکم میتوانست سرفههای خستهات را در آغوش بگیرد.
حالا ولی تباه و مستاصل و مریض یارای تحمل تنِ خود را هم ندارم.
درباره این سایت