وسط ِ همین خم و راست شدن های جلوی قبله و چادر سر کردن و کتاب ِ فلان عالِم دست گرفتن و ساعتها سوال و شبهه حل کردن ، ناگهان دنیا روی سرت آوار میشود . خودت را غرقشده میان ِ تناقضها مییابی . خودت را میکوبی به در و دیوار . داد و بیدادت سر ِ عالَم و آدم بلند میشود . خیلی از جَوگیریها را درک نمیکنی . حالَت از ریا ها و منممنمها به هم میخورد . خطکشهای توی سرت را دور میریزی . خیلی از کارهایی که روزی اصل میپنداشتی را احمقانه میبینی . به همه چیز شک نمی کنی ! همه چیز را زیر ِ سوال میبری . با جرات و جسارت ِ تمام بر طبل ِ کافری میکوبی ! برایت متأسف میشوند ؛ اما تو سست نشدهای ، سقوط هم نکردهای ! میبینی که چقدر کفر ِ وحشی ِ حالایت را از ایمان ِ چشمبستهی آرام ِ گذشتهات دوستتر داری !
■
حالا مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال صدای دعای کمیل ِ مسجد ِ محله بلند میشود ! بلند میشوی میروی همان وسطها بین ِ مسلمانها مینشینی و کمیل میخوانی ! با زبان ِ علی علیهالسلام میخوانی و بیصدا اشک میریزی . با خودت فکر میکنی اگر چیزی از اسلامِتان به کار ِ دنیا بیاید همین علی هست و بس ! میروی
■
مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال ، روز ِ عرفه برسد ! شال ِ سبزت را میپوشی ، چادر سرت میاندازی و میروی توی شبستان ِ حرم ، روی سنگهای مرمر مینشینی ، مفاتیح دست میگیری و همصدا با مداح زمزمه میکنی . به فارسی های ریز ِ زیر ِ عربیها نیمنگاهی می اندازی و عربیها را می خوانی ! با زبان حسینعلیهالسلام می خوانی و بیصدا گرّ و گر اشک میریزی . زار نمی زنی . دل سنگین شده ات را آرام بیرون می ریزی . با هر کلامی که میخوانی به گوشه ی نامعلومی خیره میشوی و میگویی چرا؟! چرا سرگردانم کردی میان ِ این آشفته بازاری که راه راست و کجش را نشناسم ؟
■
مثلا فکر کن توی همین اوضاع و احوال محرّم برسد . زرد ها و نارنجی ها و صورتی ها رو میگذاری توی چمدان و سیاهها را میگذاری دم ِ دست . قلب ِ غبار گرفتهات را می پیچی توی شال ِ سیاهت و می بری زیر پرچم حسین . برای هزار و چهارصد سال پیشش گریه می کنی ! برای خونی که هنوز از دامن ِ آدمها پاک نشده عزا می گیری . برای هَلمِنناصرش گریه میکنی . ناحیهی مقدسه را با چشمهای خونبار مَهدی علیهالسلام گریه می کنی . خیره میشوی به پرچم ِ سبز ، زار می زنی ! میگویی چرا ؟ چرا میان ِ این آشفته بازار ِحرف ها و نظریه ها و بودن ها و نبودن ها وِیلانم کرده ای ؟ چرا مرا از نعمت ِ امام محروم کردهای ؟ چرا بیپناهم کردهای ؟ مداح داد میزند ، تو زیر ِ لب میگویی حسین ! آدمها سینه میزنند ، تو به دلیل ِ نامعلومی فقط گریه می کنی . هرچه سیاهی های دلت را آب می کنی تمام نمیشود . صداها تمام میشود . تو گوشهی پرچم را رها نمی کنی . سرت را آرام میگذاری به سینهی دیوار و به جای نامعلومی خیره میمانی !
■
.
درباره این سایت