این تو بودی که با آن یال و کوپال و هیبت رضاخانی ، کافی بود نگاهم کنی که خودم دو تا چشم هایم را دربیاورم و بگذارم کف دستت که دیگر جز خنده های مستانه و نگاه دیوانه ی تو هیچ کس و هیچ چیز دیگر را نبیند .
حالا که دیگر هیچ آغوشی را یارای به جان خریدن این آتشفشان نیست ، محبت ِ مصرف نشده ام پخش می شود وسط کوچه خیابان .
درباره این سایت