مثل ِ بچههایی که دست روی چشمهایشان میگذارند و خیال میکنند دیگر هیچکس نمیبیندشان ، دیوانگیهایم را قایم کردهام زیر ِ چادرم و خیال میکنم اینجوری دیگر هیچوقت عاشقم نمیشوی .
مثل ِ بچههایی که نمیتوانند دروغ بگویند ، دیوانه ای و یادت میرود دیوانگیهایت را برداری و زیر ِ پیراهنت قایم کنی . آن وقت هرچه من نذر و نیاز کنم که عاشقت نشوم ، چشمهای لامصب و موهایی که ریخته توی پیشانیات نمیگذارند عین ِ بچهی آدم به کار و زندگیام برسم .
درباره این سایت