همه‌ی این روزها را بازی می‌کنم . آن‌قدر که هر تکه‌اش که تمام می‌شود ، بدون این‌که به درست یا غلط بودنش یا به علت و نتیجه‌اش فکر کنم ، آن‌قدر بی‌خیال هستم که انگار کن واقعا یک بازی ِ خنده‌دار بوده و تمام شده . آن‌قدر که خاطرات ِ تلخ و شیرینش را جزء عمرم حساب نمی‌کنم . آن‌قدر که اگر بعدها کسی بپرسد که فلانی یادت هست فلان روز و فلان کار و فلان حرف‌ها را ، عاقل‌اندرسفیه نگاهش کنم و توی دلم به‌ش بخندم که احمق شده‌اند مردم ! بازی‌ها را جدی می‌گیرند ! آن‌قدر که بازی بازی یک چیزی را خراب کنم و اصلا به صرافت ِ درست کردنش نیفتم و وجدان‌درد هم نگیرم . آن‌قدر که مثلا نیمه‌شبی که خوابم/ت نمی‌برد یک‌دفعه صدای تلگرام‌ت را بشنوی و نگاه کنی ببینی یک آی از این‌هایی که چشمک زده و لب‌هاش را غنچه کرده و دارد یک قلب ِ کوچک ِ قرمز را تُف می‌کند  ، برایت فرستاده‌ام . و به همین سادگی شبَت را به آتش بکشم و فکر هم نکنم که چه کار بیشعورانه‌ای کردم . آن‌قدر که وقتی نشسته‌ای توی دفتر ِ کارَت بیایم تق‌تق در بزنم و سلام کنم و تو میخ‌کوب بشوی و چشم‌هایت گِرد شود و من غش‌غش بزنم زیر ِ خنده و تو ندانی نگران آبِ‌رویت بشوی یا نگران ِ پیچیدن ِ صدای خنده‌ی من توی ساختمان ِ محل ِ کارت . بعد من بروم و چیزی جز خاطره‌ی کوچک ِ یک بازی یادم نمانده باشد . آن‌قدر که همان‌جا که تو در تب‌وتاب ِ گرفتن یا نگرفتن ِ دست‌های من به خودت می‌پیچی ، من بی‌پروا دستم را بیاورم نزدیک صورتت و بخواهم لب‌هایت را لمس کنم و تو بی‌هوا دستم را بگیری ، دوتایی گُر بگیریم و بعد برویم و آشفته‌تر شده باشیم و من به خودم بگویم لابد بازی بوده که به حلال و حرام بودنش فکر نکردم  این‌روزها همین‌جوری بازی بازی گند می‌زنم به زندگی ِ خودم ، به عمرم ، به آخرتم ، به زندگی بقیه ، به زندگی تو . بعد هم به سربه‌هوایی‌های هر روزم ادامه می‌دهم و عین خیالم هم نیست


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jennifer آنتی اسکالانت Jerry beroozresaanonline@gmail.com وبلاگ شعر قلم خسته آزمون ها مجله نواکالا Nonoy