میایستم روبهروی آینه . به بیستوسهسالگیاش نگاه میکنم . خوب براندازش میکنم وَ روی چشمهایش میمانم . دو تا تیلهی قهوهای ِ روشن . از همانجا دخترک ِ چهارپنج سالهای را میبینم با چشمهای سیاه ، موهای سیاه و چهرهی سبزهی بداخلاق ِ همیشه . دخترک ، روسری خرسکوچولو سَر میکند و بیپروا تمام ِ کوچههای سربالاییسرپایینی را همبسته با باد میدوَد . از توی همان چشمها آرام آرام دهساله میشود . آنجا به چشمهای ِ تو نگاه میکند اما توقف نه . میرود . خیلی زود آوارهی دلتنگیهای سیزدهسالگی میشود . دنیای خاکستری ِ سردیها و گرمیها ، رسیدنها و نرسیدنها . فروغ میخوانَد و بزرگ میشود ! کمکم چادر به سر میاندازد تا قدمهای آرام ِ یاغیاش را یواشکی قایَم کرده باشد . بیکه به چشمهای بیستوسهسالگی برگردد ، یکراست میرود و خودش را توی چهلسالگی پیدا میکند . نگاه میکند به چینوچروکهای دور ِ چشمهایش و میشمارد که کدام یکی را برای ِ تو چین داده و کدامَش را برای غم ِ نان و جهان . به کودکانش فکر میکند . به کودکان ِ احتمالاً یاغی ِ ناآرامَش . کمکم غرق میشود توی عسلی ِ چشمهای پنجاه سالگی . به روزهایی که شاید تو برگشته باشی و دیوانگی ِ پنجاه و چند سالهاش را دور از چشم ِ بچهها به آغوش ِ پنجاهشصت سالهات بکِشی و آرام کنی . چشمها آرام نمیگیرند . میروند تا شصتسالگی . روزهایی که دیگر یادش نمیآید کدام چینوچروک مال ِ چیست وَ نشسته پای کیک ِ تولدی با شصتتا شمع و منتظر یکدوسه گفتن ِ نوههایش مانده که چشمهایش را ببندد و تمام ِ آرزوهای رسیده و نرسیده را خرج ِ آتش ِ شمعها کند و آرام بگیرد . بازمیگردد . بازمیگردد به بیستوسهسالگی . به روبهروی آینه . به چشمهای قهوهای ِ روشن . به مژههای بلند ِ ریملزده ، به ابروهای پهن ِ مرتب ، به صورت ِگرد ، به لبهای سرخ ، به قطرهی اشک ، به بغض ِ خفهکننده . دست ِ دخترک ِ چهارپنجسالهی سیاهچشم را میگیرد و مینشیند روبهروی ِ کیک ِ شکلاتی و قهقههن به آغوش ِ هشتاد سالگیات فکر میکند !
درباره این سایت