ما تکّههایی بیش نبودیم. تکههایی از پازلی که خدا به دختر کوچکش هدیه داده بود. از همان اولین تکهای که سرِ جایش قرار نگرفت، تمامِ جهان مانندِ دومینوی بزرگی به هم خورد و دخترک با گریه کل بازیاش را به هم ریخت. من تکهای از شلوارِ گِلیِ پسرکِ گلفروش و دوچرخه و نیمی از سبدش بودم. تو دستهای دخترانهی کوچکی بودی که به سمتت دراز شده بود تا اولین شمعدانیِ سرخِ دنیا را از دستهایت بگیرد. آنجا که تکهات میآمد به گوشهی من چِفت شود، دومینو به چرخِ دوچرخهات رسید و تو پرت شدی کنار سقفِ یک ساختمانِ سیمانی و چندتا شیشهی دودی با چندسانتیمتر فضای خالیِ سفید از هر طرف. من؟ هنوز توی دستهای لرزان و پشتِ چشمهای از گریه تارِ دخترک معلّقم که روی حجمِ سفیدِ ابرهای تُردِ گوشهی تصویر جا بگیرم یا غرق شوم توی دریای گوشهی سمت چپ بیانتهای سردِ غمگینِ پازل. من شلوارِ گِلیات هستم. دستانِ آلودهات هستم. تو دستهای آفتابخوردهی همیشه در جستوجوی من هستی. شمعدانیِ بلاتکلیفم هستی؛ وصلهی ناجورِ شهرِ بیآشنا.!
درباره این سایت