هنوز مانده که بنشینم و نصیحتت کنم و بگویم این خرمن ِ گیسو را که توی آسیاب سفید نکرده ام ! نه ! همین دو تار مو را می‌گویم . همین‌هایی که انگار کشف بزرگی کرده باشی می‌گردی پیدایشان می‌کنی و پیر شدنم را می‌کوبی توی چشمم ! همین دو تا را می گفتم . من این یک تار موی سفید ِ سمت راست سرم را بیخودی دو تا نکرده ام که تو حالا بنشینی و حرف‌هایم را شنیده نشنیده سر تکان بدهی و اول و آخر نفهمی چه گفتم و پی ِ سربه‌هوایی ات را بگیری و بروی . گفتم که گوشَت گوش ِ شنوا باشد . حالا شش‌دانگ حواست را بیاور جمع ِ من کن که به سبک و سیاق مادربزرگ‌ها نشسته‌ام به نصیحت کردنت . همین حالای بیست‌وسه سالگی‌ام را می‌گویم .

بیا و نگذار زندگی بیش از این از دستمان در برود . نگذار ناگهان چشم توی چشم های آینه باز کنی و ببینی دیگر شمردن تارهای سفید موهایت کار چشم های سیاه ِ دخترت هم نیست چه برسد به چشم های ازسورفته و به در سفید شده ی من . بعد آن وقت مجبور بشوی تن ِ نحیف ِ چروکیده ات را بنشانی گوشه ی اتاق و خیره شوی به در و به دخترت بگویی که این موها را توی آسیاب سفید نکرده ای .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Stephen کتابخانه عمومی سیار قاصدک رشت Veronica Connie معرفی پرژکتور بنکیو Josh Tina Derek بلاگى براى متفکران و نه روشن فکران ظاهرى! دل و روده ی افکارم