یک چیزی توی سرَش و یک چیزی میانه ی قفسه ی سینه اش ؛ یکی  سجّاده گشوده بود ، به سجده رفته بود و به زمزمه فریاد می زد : خدایا خوشبختش کن ، خوشبختش کن ، خوشبختش کن . و دیگری کِز کرده بود یک گوشه و به گریه ی بی صدایی آرام می خواند : او فقط باید کنار ِ خودم خوشبخت می شد ، و لاغیر . ولوله افتاده بود در چارچوب وجودش .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بلاگ rama همیشه بیا سفال طرح Melanie درمان سعید مو خود را در کلینیک بکارت بهتر است