تمام پریشانی و بی پناهی ام را جمع کردم و آوردم در خانه ات . لب فرو بستم ؛ فقط نگاه کردم ، فقط گوش ِ شنیدن شدم مگر از سفره ی تو به کاسه ی آبی / شرابی آرام گیرم . سرت را بالا آوردی و گفتی ظلمی که بر ما روا داشتهاند را میبینی ؟ ما کودک بودیم و بی که توان فکر و انتخاب داشته باشیم ، هرچه خواستند در قالب علم و فرهنگ و دین بِهِمان تحمیل کردند و نفهمیدیم . نگاه کردم به خودم . به یک معجون بیست و چند ساله از عقاید به درد بخور و به درد نخور . غریبانه به خودم گفتم چرا و تو گفتی انسان برای نجات ِ خود از چرا هایش هر روز به چیزی آویخت و نتوانست آرام بگیرد . فلسفه ، متافیزیک ، علم ، . . آخرین برگ ِ برندهی بشر علم بود ! آرام گفتی نسبیَت را که جاری ِ لحظههای دنیای کنونی است ، حس میکنی ؟ بشر میخواست به واقعیت برسد ، آشفتهتر از پیش شد . دیگر هیچ چیز در دستش نماند . ببین ! حالا هیچ چیز نداری که بگویی چی درست است و چی غلط ، همه چیز کشک من ماهها بود که دردهایم را با خودم هم روبهرو نکرده بودم ؛ حتی توی نمازهایم ترسیده بودم به چشمهای خدا نگاه کنم . تو بی پناهی ام را به روم آورده بودی ، گفتی ببین ! حالا شدی حدس و گمان ! تو تحت سیطره ی فرهنگ و تربیتت هستی ! تو دچار نسبیتی آیا مفرّی داری ؟! من ماهها بود زبان ِ گفتن نبودم گفتی قوم موسی گردن می افراشت که جهت یابی را خوب می داند ، چهل سال در صحرا سرگردان بود ، می چرخید و می چرخید و خود را در نقطه ی آغاز می یافت . ببین ! تو سرگردان ِ نسبیتی . چه پوچیای از این پوچ تر ؟! آدم ها از پوچ گرایی به لذت جویی پناه می آورند ، اما لذت ، رنج می شود . لذت وقتی لذت است که تو موطن داشته باشی ، پناه داشته باشی ، نه سرگردان ِ دست ِ باد آمده بودم آرام بگیرم ، خراب تر شدم گفتی بی پناهی ؟ سر تکان دادم گفتی تا سیاهی ِ شب را با تمام ِ جان لمس نکنی ، سپیدهدم رخ نمینُماید . غربتت را که درد کشیدی ، آن گاه وطن ِ خویش را در می یابی ! بی پناهی ؟! غریبی؟! دست بیاویز به در و دیوار ِ شبَت در جست و جوی روزنه ای ، شمعی ، چراغی ، نوری تا آن دمی که دوش ملائک بیایند و رقصان و آواز کُنان تو را بر سر و دست ، بیدل و دستار به میخانه بَرَند و دیگر نیاورند ! شب است ! شب ! شب را می بینی ؟!
درباره این سایت