شاید فرق ِ ما و حیوانات در حماقتمان باشد ! حیوان وقتی بوی خطر را از ده فرسخی حس کند به سرعتی باورنکردنی فرار می کند به سمتی که نه تنها خطر ، بلکه احساس خطر هم وجود نداشته باشد
انسان اما احتمال خطر را حس نمی کند ، بلکه وقوع حادثه را یقین دارد ! مثلا همین خود ِمن ! که از همان بــ ِ بسم اللّه پایان غم انگیز قصه را باخبر بودم اما کوتاه نیامدم ، کنار نکشیدم و به جان خریدم مثلا تو ! همه چیز تمام شده بود ، خون جاری شده بود ، جنازه ها روی دست زمین مانده بود تو می دانستی ! اما کوتاه نیامدی در انسانیت ِ من و تو همین بس که با چشم ِ باز ، باز ِ باز ، عین ِ روشن ِ روز ، خطر را به آغوش کشیدیم ! من از این قصه دلگیر نیستم ، اما می دانی ؟ می توانی این تکّه بیقراری ِ مطلق را بفهمی ؟ می دانی این من - که دیگر من نیستم - چگونه شب و روز می گذراند ؟ می دانی یک " عزیز ِ جانم این همه غصه نخور " ِ تو چقدر دنیا را قابل تحمل تر می کند ؟ من به فکر کردن به تو حتی فکر نمی کنم ، تو هستی ، جریان داری ، نمی روی ، تمام نمی شوی قصه ی من و تو یک وابستگی حقیر نیست ، که اگر بود درد چند روزه اش را تاب می آوردیم . ما انقدر دیر رسیدیم که فرصت دمی -فقط دمی - آسودن و خندیدن پیدا نکردیم ؛ ما فرصت بسته شدن به یکدیگر را نداشتیم که حالا درد ِ وابستگی را درد بکشیم ! انقدر دیر که به حسرت ِ سلامی دوتا خداحافظی کوچک ناتمام کف دست هم گذاشتیم و رفتیم
ما رفته بودیم که برویم ؛ اما نرفتیم ! ما جا مانده ایم در گلوگاه ِ خویش
درباره این سایت