از تمام قصه ی من و تو فقط دو تا قَبِلتُ مانده بود . باران گرفته بود ! نه که فکر کنی وسطِ این جهنمِ تابستان دیوانه شدم ها ، نه ! باران گرفته بود ، در آسمان دل ِ تو و در نگاه ِ من . قَبِلتُ را به لب آوردم و حلال ِ تو شدم لحظه های فیروزه ای ِ بهارانه ای که برق ِ چشم هایت را تاب می آوردم و نمی خواستم نگاه ازت بردارم و به رسم ِ حیای ِ دخترانه مجبور بودم چشم بدوزم به گل های قالی ، به کفش ِ سفیدم ، به کفشِ سیاه ِ تو بی تابی و بیقراری ِ چندساله یِمان به اوجش رسیده بود . بسمِ اللّٰهَش را گفته بودیم ، مرا کشاندی دور از نگاه ِ آدم ها که دستانت را به دستانم آشنا کنی ، که بی پروا چشم هایم را به چشمانت بسپارم . سر به سینه ات گذاشتم و عطرِ تنت را نفَس می کشیدم ، روسریِ سپیدم را گشودی ، موهایم را از بند ِ گیره ی مرواریدنشان رها کردی و چون تشنه ی به آبشار رسیده ای ، زنده شدی انگار کن زمان به تماشای من و تو ایستاده بود ، قرار نبود آن لحظه به پایان برسد به خنده ی آرامی در ِ گوشَت گفتم نترس! مال ِ خودتم ! فرار نمی کنم ! خندیدی و گفتی دیدی آخر ِ دویدن هایمان رسیدن بود ؟! دیدی ما در مقابل ِ دنیا از پا درنیامدیم ؟! دیدی کلافگی ِمان تمام شد ؟! حالا هرچه درد کشیدیم را از جان ِ این زندگی می کشم بیرون ! من در پناه ِ آغوش ِ مردانه ات آرام بودم آرام ِ آرام . ناگه بند ِ زمان و مکان را یادمان آمد ! به سختی تن از هم گسستیم که خاله زنک ها پشت سرمان پچ پچه راه نیندازند ! می دانی عزیزم؟! من از تمام شدن ِ قصه حرف زدم ؛ اما تو تازه مرا آغاز کرده ای ما نهال ِ کوچکمان را تازه کاشته ایم و قرار گذاشته ایم یک باغ ِ بهشت به دنیا تقدیم کنیم باغبانَم ! درخت ها و گل ها در خاک ِ دست ِ تو جان می گیرند ؛ من در پناه ِ تو ترسی از علف های هرز ندارم
درباره این سایت