دنیا خاکستری شده بود انگار تولد سبز و آبیِ زمین را یادمان رفته باشد . خالقش سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی داد مگر این که خودشان بخواهند ؛ و ما نخواسته بودیم ما نشسته بودیم و از باغ هایمان خیابان ساخته بودند و از کلبه های کوچکمان ساختمان های بلند من به سرفه افتاده بودم ، شبدرِ چهاربرگی که از میان سینه ام روییده بود تحمل هوای خاکستری نداشت دنیا خاکستری شده بود و تو سبز مانده بودی! روزی که اردی بهشت ، یک بغل باران و بهارنارنجش را به آغوشِ شهر ریخته بود ؛ دستم را گرفتی و زیر باران پناهم دادی وسطِ دنیای منظمِ تهوع آور ، برایم از دیوانگی می گفتی ! جایی که دنیایمان را کثرتِ اتم ها گرفته بود ، برایم از وحدت می گفتی! از یکی شدن ، یکی بودن ، غرق شدن ، حل شدن از باران می گفتی! از قطره قطره ای که هرکدام ضمیمه شده بودند به یک فرشته که بیایند و آرزوهایمان را ببرند برای برآورده شدن از رویاهایت ، از من! از خودت! از جزء می گفتی و از کُل که من و تو جزیی هستیم از یک کلِ بزرگ تر ، از خدا و من که فلسفه ات را به هم می ریختم " من جزیی از کُلِ تو هستم و تو جزیی از کلِ من و هردو با خدا می شویم یک نفر ! " از زمین می گفتی! از سبز و آبیِ روشنش از شیراز! از عشق! می گفتی و من میانِ معجون واژه و عطر و نفس نفس هایت سبز می شدم و نفس کشیدنم لحظه به لحظه آسان تر
درباره این سایت