خسته ای و زخم خورده ؛ نشسته ای گوشه ی قفس کوچکت و نگاه می کنی ببینی هرکس کدام تکه از تو را غارت می کند به پنجه هات فهمانده اند زندگی همین است و به دندان هات که خوراکِ تو همین تا آمدی جولان بدهی ، تا صدای غرّشِ نوجوانی ات در آمد ، تاب نیاوردند زخمت زدند ، همه با هم ریختند سرت و رامت کردند ، حالا از بیست و چند سالگی ات یک شیرِ زخم خورده ی قفسی ساخته اند که خیلی با 19 سالگی اش فرق دارد ، انگار کن شیرِ سیرک ! به باور رسانده اندَت که تو همینی
دیر به هم رسیدیم مَرد ! سرکشی هایت نصیبِ من نشد ، اما می دانی درد کجاست؟؟ همین زخمی و خسته ات را هم به من نمی دهند منی که خوب می توانم مرهم زخم هات شوم و دندان هایت را تیز کنم
دست داده اند به دست هم که تو شیر بودنت را از یاد ببری من اما تو را میهمان جنگلِ بکر و ناشناخته ی آغوشم می کنم، بیا و پادشاهی کن بساطِ شغال ها را به هم بریز مست کن و زمین و آسمانم را به هم بدوز بی که محدود شوی جولان بده . من خستگیِ تو را می فهمم یال و کوپالِ آشفته ی تو فقط به نوازش انگشتانِ من آرام می گیرد
بیا و ثابت کن جَنمِ سرکشی داری انقدر از پشت میله ها به آهوی چشم هام نگاه نکن ، یک بار خیز بردار و قفسِ لعنتی ات را بشکن آن وقت تا دنیا دنیاست پادشاهی کن ، مَرد!
درباره این سایت