دنیا به یک قرار نمی ماند مَرد ! من سال هاست درخت های انارَم را آب داده ام که از راه برسی نیامدی من هم هرچه شاخه هام را به آب و آتش زدم و مثلِ سرخپوست ها برایت پیغام فرستادم ، نفهمیدی یا شاید نخواستی بفهمی دنیا برای داشتنِ تو به یک قرار نماند ، برای نداشتنت هم نمی مانَد باید تمامت می کردم باید خودم را در آغوش می گرفتم و می نشستم گره گره ، تو را از بند بندِ دلش باز می کردم ، باید پا به پایش گریه می کردم و آشفتگی هایش را سر و سامان می دادم نیمه شبِ بهمن ماه ، دستش را گرفتم و نشاندمش توی حیاط ، یک لیوان نسکافه ی داغ دستش دادم ، چشم های غمگینش را بستم ، خواست از نبودنِ تو بگوید ، که انگشت به لب هاش گذاشتم ،بعد موهایِ سیاهِ بلندش را به دست باد دادم که یادش بماند برای عطرِ اناری اش دنبالِ دست های مردانه نگردد دلش می خواست سرش را به سینه ی یک مردِ بلندقد بگذارد ، آمد گریه کند ، نگذاشتم گفتم که باید مَرد باشد! گفتم که ما زن ها وقتی مردِمان می رود باید مرد باشیم باید مراقبِ خودِ لعنتی ِمان باشیم زانوهایش لرزیده بود آمد بنشیند ، نگذاشتم لابد خودت می دانی چرا من تمامَت کردم مَرد ؛ حالا من دنیا را انارستان می کنم و تو با زنی شب و روز می گذرانی که حتا یک باغچه ی کوچک هم از خودش ندارد
درباره این سایت