آزادیِ انسان فقط در تنهایی معنا مییابد. جمعهای انسانی، بزرگ یا کوچک، فردیتِ ما را سلب میکنند و معنای آزادی را به بند میکشند؛ چرا که به هر شکل، مجبور میشویم به قوانینی که هر جمع به فراخور اعضای خود وضع میکند، متعهد شویم. آدمی در تنهایی میتواند برای کجا بودن و چه کردنش تصمیم بگیرد و بر زمان و مکان غالب شود.
قصهی آن گربهای که با هیولاهای خواب میجنگید را برایت گفته بودم؟! همان که یک کولهپشتیِ شبیهِ بالِش داشت و هروقت خستهاش میشد یا دلش چایی میخواست میرفت توی کولهپشتیای که اندازهی خانهی توی کوچه هفتادوسوم قصردشت که قرار گذاشته بودیم هروقت پولدار شدیم اجارهاش کنیم، بزرگ بود. تنهایی مثلِ همان کولهپشتی است. ما آدمهای تنهایی هستیم که وقتی مثلِ آدمهای اتوکشیده توی خیابان راه میرویم و سر کلاس نشستهایم و روی تخت خوابیدهایم و سرِ سفره با ذوق کلمپلوی مامان را میخوریم، هیچکس نمیتواند بفهمد توی کولهپشتیمان چه میگذرد. هیچکس نمیداند من بعضی وقتها تو را توی کولهپشتیام راه میدهم که بیایی زیرِ پتوی سرمهایکهکشانی من خوابت ببرد و من بنشینم پایین تخت و آرام دست توی موهایت بکشم و جرات نکنم لب روی لبهای ترکبرداشتهات بگذارم. هیچکس نمیداند که من وقتی ساعتها راه میروم و خسته نمیشوم، دارم کنارِ تو قدم برمیدارم و از هوا و کلاس امروزم و پروژهای که به موقع تحویل ندادم و هزارتا موضوعِ بیهودهی دیگر برایت حرف میزنم و میخندم.
داشتم برایت حرفهای قلمبهسلنبه میزدم که رشتهی کلامم به رگهای برآمدهی دستهایت گره خورد و فراموش کردم که قرار بود بهت نشان بدهم که خیلی فرهیخته و باسواد هستم! داشتم برایت میگفتم که آزادیات فقط در تنهایی معنا مییابد. حتی شاید میخواستم بگویم وقتی مرا در آغوشَت میگیری من احساسِ تنهایی میکنم! انگار کن خدا فقط منوتو را برای خالهبازیهایش آفریده باشد! بچگیهای من را یادت میآید؟ همیشه تنها و بیسروصدا قالیچهی کوچکم را توی پاسیویی که گُل نداشت پهن میکردم و همیشه عروسکهایم عاشقِ هم میشدند و خواستگاریبازی میکردند. بقیهاش غذا پختن بود و دکتربازی. شاید میخواستم بگویم که بیا گرگمبههوا و قایمباشکِ بقیهی بچهها را رها کنیم و برویم تو دوچرخهسواری یادم بدهی و من اجازه بدهم موهای بافتهام را باز کنی چون خوشَت میآمد باد خوردنشان را نگاه کنی. اصلا برویم با کبریتهایی که تو از آشپزخانهی خانمبزرگ یده بودی، تولدبازی کنیم. من بهت بگویم تا دستهایم نسوخته باید زود آرزو کنی و تو توی دلت بخواهی من بیشتر دوستت داشته باشم و من زود آرزویت را برآورده کنم. همینها را میخواستم بگویم که ترسیدم پوزخند بزنی یا بگویی بازیهای مرا دوست نداری و از آتیشبازی و خالهبازی و دویدن توی باد و شعرهایی که من دوست دارم خوشَت نمیآید. نگفتم و با موهای بافته ایستادم پشتِ دیوارِ کوچهای که تو وقتی بقیه پسرها گلکوچیک بازی میکردند، توی کولهپشتیات غرقِ قصهی پسرکی که یک ستاره افتاده بود پشتِ پنجره اتاقش بودی، فقط نگاهت کردم. شاید هم آمده بودم بگویم توی کولهپشتیام همیشه بساط چای و قصه و بوسه به راه است، ولی صدای بوقِ جوامعِ بزرگ و کوچک نگذاشت صدا به بخار یخزدهی دهانت برسد.
درباره این سایت